اي شعر سبز من
اي رود جاري فردا
آواي پر ترنم غلطانت
در سقف ذهن من
معناي زندگي را ...
پژواک مي کند
از کفه هاي دشت ...
تا تيغه هاي کوه ... !
###
در گوش باد زمزمه مي کردي
گفتي ز پشت صيحه هيچستان
شخصي تو را به نام صدا مي زد
از رود خاطره ات آنگاه...
برخاست آواي ساکتي
چون ضجه اسارت برگ درخت ها
گفتي :
آوخ در اين هواي تب آلود
زان چشمه زلال
آن جاري هميشه
يک کاسه لبالب اگر مي بود ... !
اگر مي بود ...
@@@
بايد ز شب گريخت
افسوس ...
چو ب دستي ام ... !
بايد کنار راه بياسايم
بايد درنگ کرد
دست سپيد خود
بر ابروان خویش
بايد سپر نمود .
$$$
اي شعر پر تحول شور انگيز
اي سبز سبز سبز
از پرده تصور فردا ...
با من سخن بگو
با من بگو روايت شهدبلوغ را
در کوره راه سکوت ...
ز آن مرد پيله ور تنها
کانجا نشسته بود
آرام و بيصدا
روي بساط خود به تماشا نهاده بود
رمز سکوت و عزم شقايق را
مي گفت
-نجوا به گوش موج-
« ... چه دلچسب است
گر سايه اي زنارون پيري بود ... ؟ »
گفتم به او :
هماره مي ماني ... ؟
گفت: ...
من بذر ابر کاشته ام
... مي مانم ... !
تا قنديلواره هاي تراويده
از شبنم شکفته فردا را
نظاره کنم
%%%
بالاي تپه ده شور آباد
شولاي ژنده بر تن خود چوپان
ني مي نواخت بهر دلش
رويش به هيچ !
مي خواست بغض هجرت بلبل را
در کام خشک ني
بترکاند
آهنگ شور او
در گوشه صواب
با نغمه حباب
پيگير مي نواخت
آجينه ترنم او اين بود :
ياران
پس گله ام کجاست
ديريست آن نهاز [1]
ديگر پديد نيست ...
***
اي شعر سبز من
اي سايه بلند سويداي نارون
بايد که ... زنده بماني
من بي تو زيست نخواهم
هيچ ... !
راستي بي خنده هاي سرخ شقايق
تکرار نبض ثانيه هيهات است
زيرا
بر عابرين خسته بي سودا
از هر کرانه اي
در کوچه هاي تنگ و شلوغ شهر
فرمان: ايیییییییست !
به گوش خواهد خورد ...
@@@
اي شعر پر تلالو
اي جاري هميشه
هان ... اي بلوغ مکرر
اي لقاح عصمت احساسم
بايد که ... زنده بماني ...
آخر مگر که نديدي
آن عاشق رهيده تنها
در کوچه باغ عشق
تو را در خويش
تکرار مي نمود ... !
مي گفت :
آن لقاح مطهر
در عنصر زمان
معناي پر تلاطم درياي زندگي است
گلواژه هاي باغ عروس فصول
در بستر خيال تمنا
با رمز بوي او
به ضيافت خود مي خوانند
نوغان تشنه را ...
15 فروردين 1370 نيشابور
[1]. قوچي که جلوتاز گله است .