بر تخته سيه ناخواه افتد چو نگاه اي ماه
آن زلف سياه آيد هر دم به نظر ناگاه
از شکل الف يادم آيد ز قد سروت
پيش قد سرو تو بينم همه را کوتاه
آن قامت موزونت و آن چهرهء رخشانت
گويي که بود سروي طالع شده از آن ماه
آن پنجهء سيمينت با گچ به روي تخته
چون خوشهء پروين است اندر نظرم والله
در پنجهء فرمانت دل همچو گچ تحرير
بر تخته سياه شب هر لحظه کشد صد آه
تو همچو الف من باء افتاده به پاي تو
يا آن که چنان مجنون افتاده ز پا در راه
اي همدميت خوشتر از مدرسه و مکتب
جز عشق تو کي ورزم در حوزه و دانشگاه
خواهي چو برون آري از غنچهء لب حرفي
در هر الف و بائت آهيست مر ا جانکاه
از حسن دل انگيزت بنشست عرق بر گل !
وز جادوي گفتارت دلها همه شد گمراه
از تير نگاه تو افتاده غزال از پا
کار من شيدا هم افتاده به قربانگاه
هر لحظه به سوي من بُد ديده مشتاقان
وين ديده اميدم سوي تو بوَد هر گاه
گفتم که طمع بندم بر خال لبت ديدم
از خار گل ايمن نيست هر بلبل خاطر خواه
در چاه زنخدانش افتاده هزار عاشق
زين دل عجبي نبوَد افتاده اگر در چاه
زهر است و فريبا هم افسونگر و زيبا هم
نبوَد چو پژوهنده زين راز کسي آگاه
24/9/1368 مشهد