شمع حسرت
چرا ای شمع حسرت سوختی پروانه مارا
نکردی هیچ رحمی بر دو بال نقش زیبارا
همی سوزی تو پروانه به ناحق هم نمیدانی
حقیقت سوختی پروانه و سوختی دل مارا
به ناحق سوختی پروانه بی انصاف میباشی
بـدان امیـد بـودم تـا ببینم روی زیبا را
نمیدانی که یار من بود زیبای زیبایان
به مثلش در جهانش را نمی بینی تو همتارا
به بالین مریضی گر قدم را رنجه فرماید
به یمن مقدمش بــیماررا آیــد شـفا را
جمال یوسف کنعان از حُسنش زده سر
هزاران عاشقانش بهتر اند از آن زلیخارا
چو بالذت بود عشقش نباشد هیچ عشقی را
خصوصا لذت بیحد بود وقت سحر هـا را
سعادت عاشقی دارد که عشقش را بدل گیرد
فراموش میکند هر چیز ، غیر از غار حررارا
میان نار میخندد شده جانباز معشو قش
به سوختن گشته است محکوم بشگسته بتهارا
تمام عاشقانش را مخالف میشود پیدا
به یاد آور تو موسی و همه جادوگران اژدهارا
به بندد لب همی گمنام از گفتن نمیدا ند
خداوند چه سری هست این دنیا و عقبا را