هر لحظه ام دل می بَری، دل می بَری عیّار را
آری توانی دل بَری چون وارهی اغیار را
از خود چسان گویم سخن چون با تو می گویم سخن
تو جمله حاجت های من لکنت بود گفتار را
بر ما نظر افکنده ایی زاغیار دل بر کنده ای
تو شاه و ما هم بنده ای آری سزد تو یار را
آید نوا از کوی تو روشن جهان از روی تو
خرّم دلم از بوی تو چون گویم این اسرار را
دیروز در شهر دلم غوغای شادی شد به پا
امروز در ویرانه ها آورده اند بیمار را
لختی ز تو بودم جدا دور از تو در ویرانه ها
قاصد فرستادی برم درمانده ای اشرار را
تا آمدم من سوی شهر یاران گفتند این خبر
گفتی زدند اندر جگر شمشیر جوهر دار را
دیدم تو را در بوستان بنشسته ایی در بوستان
نه حال اول داشتی نه رنگ آن رخسار را
چشمت به چشمانم فتاد آتش بر این جانم فتاد
سیلی زدی در دم مگر آن چهره ی گلنار را
نا محرمان را همدمی با همدمان نا محرمی
کی گله بانی می سزد گرگان آدمخوار را
من سر بدارت داده ام در این جهان آزاده ام
خواهی اگر در بند کن بر دار از سر دار را