سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        حرفهای امروزی

        شعری از

        وحید سحرخیز

        از دفتر برگی از کتابی بینام نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ دوشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۳ ۱۱:۰۲ شماره ثبت ۳۴۹۶۸
          بازدید : ۶۴۱   |    نظرات : ۹

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه

        قصّه ي لیلی و مجنون خوانده ای
        اشک ها بر دیده ات افشانده ای
        قصّه ي من را نمیخوانی چرا؟
        دردِ من را پس نمیدانی چرا؟
        لحظه هایم مات ِتنهایی شده
        روحِ من در راه غم راهی شده
        تک گُلِ باغم شکستن نازنین
        خویش را از خود گسستن نازنین
        در میانِ عاشقان تنها شدم
        اینچنین سرگشته و رسوا شدم
        تا نویسم قصه از بود و نبود
        می کند از دیده ام اشکی فرود
        در سرودی میشوم همراه دود
        مینوازم درد را بر چنگ و عود
        وزنِ شعرم را ترازو برده است
        یک هجا کم کرده گویا مرده است
        بیتِ نابی در جدار سینه نیست
        انکه باید باشد انگاری که نیست
        شعر هایم بوی غربت می دهند
        بوی شلّاق و اسارت می دهند
        من غریبم بین هم کیشانِ خویش
        رنگِ تن پوشم شده همرنگِ نیش
        این سپید و ان سپید و من سیاه
        می کِشم از این دو رنگی ها من آه
        سینه ام شد سیبل خنجرهای یار
        هرکه آمد خنجری زد یادگار
        جغدِ شومم من به رویِ بوم خویش
        بومِ خود را میبرم بازار نیش
        با سکوتی مینوازم درد را
        مینوازم واژه های سرد را
        مرگ را در خویش پنهان می کنم
        درد را گویی که کتمان می کنم
        وحشتی را تا به یغما میبرم
        شاهدی را تا تمنّا میبرم
        میزنم بر ریشه ي شعرم تبر
        گَر نگوید حرف من بر گوش کر
        خسته ام از این حصار سایه ها
        خسته از تکرار حرف و آیه ها
        روزگارم را چپاول می کنند
        آیه ها را هی قراول میکنند
        خنجری بر قلب دنیا میزنند
        خونِ دنیا را به تن ها میزنند
        از خدا خنجر بسازن بر جهان
        میزنن بر ریشه اهل زمان
        واژه هایم را تکاپو می کنند
        شعرِ من را اب و جارو می کنند
        واژه هایی نو محیّا میکنم
        شعر را مستِ اهورا میکنم
        میسرایم شعرِ نابِ عاشقی
        تا شود در سیلِ دردم قایقی
        شعرِ من معنای دیگر دیدن است
        یا چنین از اسمان گل چیدن است
        سازِ شعرم کوکِ شیدایی شده
        جنس ِنتهایش اهورایی شده
        روحِ من در حسرت پرواز است
        در جوانی مرگ را آواز است
        شهوتِ رفتن به دنیای سراب
        بسته شد پیله روحم عمقِ خواب
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1