يکشنبه ۴ آذر
|
آخرین اشعار ناب وحید سحرخیز
|
قصّه ي لیلی و مجنون خوانده ای
اشک ها بر دیده ات افشانده ای
قصّه ي من را نمیخوانی چرا؟
دردِ من را پس نمیدانی چرا؟
لحظه هایم مات ِتنهایی شده
روحِ من در راه غم راهی شده
تک گُلِ باغم شکستن نازنین
خویش را از خود گسستن نازنین
در میانِ عاشقان تنها شدم
اینچنین سرگشته و رسوا شدم
تا نویسم قصه از بود و نبود
می کند از دیده ام اشکی فرود
در سرودی میشوم همراه دود
مینوازم درد را بر چنگ و عود
وزنِ شعرم را ترازو برده است
یک هجا کم کرده گویا مرده است
بیتِ نابی در جدار سینه نیست
انکه باید باشد انگاری که نیست
شعر هایم بوی غربت می دهند
بوی شلّاق و اسارت می دهند
من غریبم بین هم کیشانِ خویش
رنگِ تن پوشم شده همرنگِ نیش
این سپید و ان سپید و من سیاه
می کِشم از این دو رنگی ها من آه
سینه ام شد سیبل خنجرهای یار
هرکه آمد خنجری زد یادگار
جغدِ شومم من به رویِ بوم خویش
بومِ خود را میبرم بازار نیش
با سکوتی مینوازم درد را
مینوازم واژه های سرد را
مرگ را در خویش پنهان می کنم
درد را گویی که کتمان می کنم
وحشتی را تا به یغما میبرم
شاهدی را تا تمنّا میبرم
میزنم بر ریشه ي شعرم تبر
گَر نگوید حرف من بر گوش کر
خسته ام از این حصار سایه ها
خسته از تکرار حرف و آیه ها
روزگارم را چپاول می کنند
آیه ها را هی قراول میکنند
خنجری بر قلب دنیا میزنند
خونِ دنیا را به تن ها میزنند
از خدا خنجر بسازن بر جهان
میزنن بر ریشه اهل زمان
واژه هایم را تکاپو می کنند
شعرِ من را اب و جارو می کنند
واژه هایی نو محیّا میکنم
شعر را مستِ اهورا میکنم
میسرایم شعرِ نابِ عاشقی
تا شود در سیلِ دردم قایقی
شعرِ من معنای دیگر دیدن است
یا چنین از اسمان گل چیدن است
سازِ شعرم کوکِ شیدایی شده
جنس ِنتهایش اهورایی شده
روحِ من در حسرت پرواز است
در جوانی مرگ را آواز است
شهوتِ رفتن به دنیای سراب
بسته شد پیله روحم عمقِ خواب
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.