به نسیمی میدوم هر روزدر میان کوچه ها
تا ناله ام بماند کنار خانه ها
فراموش نکنند مرا رنجم به جان
صورتم گردد لحظه ای بی غم و اندوه به جان
قلبم گرفته از فقرو جهل وبیداد
از نفس افتاده از زمان
گم شده عشق خدا
همه شدند خدا
خدای پر ادعا
جهل میکند بیداد
میدوم در میان کوچه گرگها
تا شوم طعمه کرکسها
اشکم گم شود از سینه پر درد به جان
تنها مرهم دردم هست این راه
خسته ام خسته ام
به تنهایی نشسته ام
بال هام بسته ام
بال فرشته ام شکسته ام
سیل دردها به جان بسته ام
می روم از کوچه ناکسی
میدوم به کوچه بی کسی
تا نبینم کسی
فراموش کنم غم و درد و جهل هر کسی
میرومم به خانه های بی سقف و گلی
تا به تنهایی
شکوه به خداکنم
مستی با اشکهای پر خون به خدا کنم
جان خود از جان بیرون به جان کنم
به نسیمی میدودم به کرانه ها
تا پیدا کنم کویر تشنه بی آب و جان
تا کنم فریاد فریاد با کویر تشنه تنها تنها
تا تنهایی زین دنیا به پایان کنم
می شوم یک ترانه
با یک نگاه غمگین
باترانه دلتنگی
میشوم کاهی در باد
که شلاقش میزند مرا در زمین و هوا
اینست جرم من به شکوه خدا
کی شود همبستر خاک شوم
از دیدن غم برگ و گل و میوه ها رها شوم
از بودن یک برگ خشک آزاد شوم