این شعر را در زمستان 57 سروده ام وتنها شعر به جامانده از
چهار دفتر شعری ست که همه ی آن ها را سوزاندم
دز سال 75 قسمت های پایانی اش را باز آفرینی کردم
تقدیم به روح پدرم که یادش سبز است
پدر من برفی ست!
از دل تیره ی یک ابر خموش
که افق تا به افق جا دارد
برف می بارد و باز
از تهِ کوچه صدا می آید
آی برفی، برفی
آی برفی، برفی!
*
پدر من برفی ست
-چون همه مردم بی توش و توان
که زمستان و بهار و شب و روز
می دوند از پی نان-
راه افتاده غمین، یخ زده، پارو بر دوش
نفسش در دهنش یخ زده و می گوید:
آی برفی، برفی
آی برفی، برفی!
*
پدر من برفی ست
هنّ و هنِّ نفسش می دهد او را آزار
بدنش
-زیر شلّاق سیاه سرفه-
مثل بیدی ست که تن داده به توفان خزان
میکند گرم به هُرمِ نفسش، دستش را
راه می افتد و می گوید باز:
آی برفی، برفی
آی برفی، برفی
*
کوچه خاموش و خیابان خلوت
خانه ها از نفس گرم بخاری سرشار
و درختان همگی
زیر تن پوش زمستانی خویش
خواب خوش می بینند!
ناله ی کم رمق و خسته ی برفی، امّا
هم چنان در نفس سرد زمستان جاری ست
آی برفی، برفی
آی برفی، برفی!