«سرنوشت ستاره »
من از نبردِ با ستاره می آیم
خونین بال و خنجربوس
و لای لایِ پلکِ خوابم را
لبِ شمشیرِ تو می بندم
خیس و خراش آلود
و تو گویا آمده ای
تا همیشه از رو بسته باشی !
که من همیشه
خامِ خیالت باشم ...
من شکسته ام از شب
رمیده ام آجیده ... در وجودِ خود از تب
زخم آگین و غمین
با نگاهی پریده رنگ ، پیوسته
تکیده در آوارِتنی خسته
ناگسسته : شکسته بسته
با تخته بندِ امیدی سست
و دل دلی یأس آلود ...
ـــ آی خدایِ قلبِ من
من از غلظتِ این ظلام می ترسم
و از منتهایِ این شبِ بی پروا
و شعشعانِ ستاره هایِ صدآفرین
بر سینه یِ کاغذینِ تو
ـــ و شما آی مردم
از صمیم قلب
یقین بیاورید
که به استغنایِ مرگ
همین ...
آه ؛ لعنت به همین یک زخم !
عجیب کاریست !
اگر چه بعد از این شب ، تو
شرمِ دل بریدنِ خود را
بی گمان ، به گناهِ ستارگان خواهی شست ... !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آجیده : خلانیده، سوزن فرو برده
تکیده : لاغر ، شکسته
تخته بند : پارچه نازکی که به وسیله آن تخته ای را به عضو شکسته می بستند، زندانی ، اسیر
ظلام : تاریکی
شعشعان : تابنده
استغنا : توانگری ، بی نیازی ، وارستگی ، مناعت طبع