قسمت نهم منظومه تقديم دوستان مي شود
چو حال اتابك ندانند چيست
در اينان دمي روي برگشت نيست
كه شب تا سحر گه گريبان درند
مگر مرده را نيز با خود برند
اگر كشته هاشان بمانند باز
شبانگاه بر ما بتازند باز
چو روز آيد و دشت روشن شود
سراسر زمين از فلاخن شود
بيايد به ميدان سپاهي عظيم
كه اينان ندارند از مرگ بيم
دل گوركاني پر از بيم شد
از اين گفته ي گيو تسليم شد
به فرمان او كشته ي بي روان
به ناچار بردند پيش لران
از آن پس ز آنان اثر كس نديد
نه موييدن و ناله ز آنان شنيد
سحرگه كه خورشيد تيغش كشيد
به بام فلك تا ثريا رسيد
بديدند آنان كه بودند شب
همه كشته هاشان ربودند شب
هنوز از پي آن هجوم عظيم
دل لشكر و شاه لبريز بيم
كه گر باز آيند لرها به جنگ
نماند كسي زير باران سنگ
پس از اين ولايت نمانيم بيش
چه با خويش برديم ؟ حالي پريش
هزاران نفر زين سفر خاك شد
بدنهاي لشكر بسي چاك شد
چه شد سهم ما جز بسي درد و رنج؟
نه ديديم درهم نه ديديم گنج
بفرمود آهنگ رجعت زنند
به سرعت مهيّاي رفتن شوند