نيم كمال
روزگاري يكي به نيم كمال
ياد ارباب خود شدي به جمال
گفت قد او بود رشيد و بلند
خوش تراش آن بدن و موي كمند
با چنين قد مرا بود ارباب
هيچ كس نبيند آن در خواب
او بلند و رشيد و خوش اندام
چه كسي مي توان چنين اندام
ديگري گفت اي رفيق بس است
آدمي بس بلندتر از او هست
قد او گر بود يكصد و شصت
آدمي ديده ام بلند به دوصد
او بلند و رشيد آمدي به نظر
چون قياسش به خود نموده نظر
قد تو يك صد است و چهل بود
زين سبب رب تو بلند بود
ناگهان بر جهيد نوكر از اين
با صدايي بلند و پر از كين
گفت قد آدم چو بيش از اين باشد
نقص، در جمال از اين باشد
قد آدم كه يكصد و پنجاه است
اين چنين قد بود كه پا برجاست
يك صد وشصت كمال آن باشد
بيش از آن بي ثمر از آن باشد
اين همه قصه گفتمت كه بدان
هر كسي خود تراز هم كيشان
كمتر از قد خويش نقص داند
كمي بيشتر كمال كس داند
چون كسي بيشتر پديد آمد
باز نقصي در آن به ديد آمد
بي ثمر مي شود چنين فردي
متهم مي شود به بي دردي
اين چنين در علوم نيز بيني
سود دانش به قدر خود بيني
كمترش، نقص در نظر آيد
بيشترش نيز بي ثمر آيد
گفتمت خرده اش مگير به ديد
آنكه ارباب خويش افضل ديد
آنكه گفتا سرآمدست به زمان
علم ارباب آشكار و نهان
در تعجب شود همو ز كسان
چون بدانند رب او چو خران
روز و شب مي رود به انديشه
شايد اين تهمت است بي ريشه
نوكر ار علم بيشتر يابد
نقش ارباب بي ثمر يابد