قلمت را بردار
به کافه جلوی خیابان نگاهی بینداز
از خنده های مردم بنویس
و همزمان نگذار که خیس کنند قطرات اشک برگه ات را
بگیر قلمت را بالا
از بی توجهی رهگذران بنویس
همچنان مراقب قلبت باش..
فریاد نکش..
عوض کن رنگ قلمت را
از جنس خدا احساسی کن
و عذابت را برای چند ثانیه خاتمه بخش
نخور فریب بخار قهوه ادمی
انها دلی دارند از جنس یخ
با احساسی سرد امیخته با نا امیدی
بلند شو قدمی بردار
پاک کن اشک هایت را
جمع کن غرورت را
دست های سردت را گوشه ای گم کن
نگذار دوستان ببیند بی پناهی ات را
از کنار انها عادی بگذر
مبادا بر دشنه های روی قلبت
کسی نیم نگاهی بیفکند
که هرگز نمیشود زخمت را مرحمی
قلمت را کنار بگذار
وگوشه ای رها کن ان را
تو اولین کسی بودی که درد هایت را بیرون دادی
بگذار جز دستان تو بگیرند
کسانی دیگر این قلم را
شاید در گوشه ای از این شهر درد ها تلمبار باشد
خدا را چه دیدی؟
شاید روزی موسسه ای باز شد
به اسم دلشکستگان
و انجمنی به نام اهدای جوانی
ان وقت میبینی پرواز ان قدر ها هم غیر ممکن نیست
ازادی پر پرواز نمی خواهد