شعرِ من میجوشد
تو سراپا نوری
نِگهت آبیتر ز هرآنچه دریاست
دلِ من بیتاب است و درآن چیزی هست؛
مثلِ امواجِ نگاهِ تو عجیب
مثلِ لبخندِ تو مستانه و جاوید و غریب.
بیقرارم؛
از سراپا به سراپا لرزان
و درونم انگار
شاخهی بیدی هست.
فصلِ چشمانِ تو آغاز شده،
من به تابوتِ غمت مدفونم؛
همه تن بغض و شکیبایی و درد
مبتلا گشته دو چشمم به زمستانِ مهیبی
شب و روزش چو سخنهای تو توفانی و دلسرد
و چنانکه روزگارِ من ز تو؛
آسمانِ او تهی از آفتابی گرم.
من ز تو ناخرسند
و تو فارغ ز من و هرچه من است
فرصتِ حرف زدن نیست مرا،
آی بیگانهی آشناتر ز همه اهل دیارم
تو بگو!
با تو آیا ز من بیگانهتری هست؟
بعدِ بارانِ زمستان برف است
و سرانجام مرا در غمِ تو
بهرهی چشمها، برفِ نابینایی است.
سخن از یک نگهِ بیهده نیست؛
سخن از ریشهی ماست
و هماغوشی جاوید خردمان با نور
و تلاقیِ دو دریا با هم
سخن از دروا زدنِ مرغ و هواست
و سرانجام، رسیدن به فهمِ بیگانهی آسمانها و زمین.