حساب
**
سواری چون رسد منزل ، کند خالی رکاب از پا
به آرامی کند گردش ، چو می افتد شتاب از پا
تو چشم خویشتن وا کن مخور گول منوّرها
نبینی پایداری زود می افتد شهاب از پا
به فردایت نباشد بهر تو فرصت کنون دریاب
که دهر دون بیاندازد به خاکش شیخ و شاب از پا
پریدن بام تا شامی نباشد امن و آسایش
همی افتد کبوتر چون به چنگال عقاب از پا
نه افراطی نه تفریطی چو اندازه نگاهش دار
مثال بید میلرزد ببین مست و خراب از پا
مشو همراه با نفس ات، بَرَد هرجا که شیطانست
که جایی هست میدانم، کِشد روزی حساب از پا
به نیکی بنگری دنیا بُوَد چون لاشه ای پُرگند
ببین غوغای کرکسها ، بیاندازد کلاب از پا
سپیدیهای مویت با چروک و چین پیشانی
حکایت میکنند از دَم، که افتاده شباب از پا
که فردوسی سکایی یل بسازد رستم دستان
به افسانه بیاندازد مگر افراسیاب از پا
بخوان در مثنوی فیلی به شهر شام رندانه
که الاهو بیاندازد چو رسم ناصواب از پا
مواظب باش نفس دون به حیله "بختیار"از دل
چو گمراهی، به جای آب، افتد در سراب از پا
**
(بختیار فرّخ . قم . ٩ /٨ /١٣٨٩ )