برما هجوم آوردن هجوم سگ های دیوانه

هجوم سگ های دیوانه

برما هجوم آوردن

چون سگ های وحشی دیوانه

برما هجوم آوردن

ما دوست را ازبیگانه نشناختیم

سری را که من بوسه می زدم

روزی او را روی نیزه دیدم

وطفلم را که دنبال یک تکه نان خشک می دوید

می خواست  اورا ازدهان  سگی بگیرد

که او رار بوده بود

دوست را از دشمن نشناختم

شاید پشت این

ابر تاریک

خورشید پنهان  باشد

روز بدرخشد

تا گرمی دستانش را احساس کنم

وبرادرم تو هم سرنوشت من هست!

وبامن همین احساس را داری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟