من ذّره ي بي ذّره
اي دلبر و جانانه ، اي ساغر و پيمانه
اي قصه و افسانه ، اي همدم این خانه
اي آتش فتانه ، اي جاذب پروانه
رفتي ز برم آخر ، خاموش شد اين خانه
محبوب دو عالم تو ، منظور دو عالم تو
جز تو به جهان كو شد، سرسايه ي كاشانه
اي جام شراب ما، اي شمع خراب ما
شعر و غزلم باز آي، پر شور كن اين خانه
لشكر چو كشيدش غم، نامت به زبان بردم
آن لشكر غم بگريخت ، ويران شده غمخانه
گر امر كني خيزم، از هيچ نپرهيزم
اين عالم و آن عالم، چون برگ خزان ريزم
كس را نه حريفم باد، گر طوق تو ما را باد
ني محتسب و قاضي ، داروغه و شهرانه
گفتند كه مستي تو، بر عقل نه هستي تو
گفتم نكنم ترك آن، تا هست چنين خانه
من مست و خراب او، من مست شراب او
كي مست به خود آيد؟ بي اذن تو مهرانه
او صاحب اين مستي، او غالب بر هستي
من گوي در اين ميدان، او صاحب چوگانه
پشتم زند او هان رو، زينجا به دگر سو شو
من ميروم و بي خود، او مي بردم يا نه؟
بر اسب سوار آيد ، اين گوي كنار آيد
اين گوي ز جا خيزد، با ضربه جانانه
گفتم ز خودم گويم ، اين را به غلط گويم
من خاك سر كويم، من جاهل و ديوانه
من خاك تو خودگفتم، اين هم به غلط گفتم
من ذرّه ي بي ذّره، بي ذّره در اين خانه
من ذّره خودم گفتم ، اندر غلطي خفتم
اين بار تو گو نامي، بر اين خود بيگانه
بيگانه و خود گفتم، يعني كه خودم جستم
اين هم به غلط آمد، ني خويش و نه بيگانه
هرجا من و ما آمد، آن قصه خطا آمد
بگذار که اوگويد اين كيست در اين خانه