آن يكي فرزانه ايي در خواب شد
آن چنان كه قطره ايي بر آب شد
چون عميق آمد بر او خواب گران
يك ملك آوردش او را ارمغان
گفت او را اين پيام از سوي دوست
مي بريم فرزانگان را كوي دوست
گر بخواهي آن جهان بيني عيان
دوزخ و جنّت ببيني همزمان
بايد همراهم شوي از اين مكان
ما رويم آنجا كه باشد لامكان
با چنين ترفند راضي شد حكيم
تا ببيند جنت و دوزخ جهيم
چون به بالا شد بر او آمد ندا
دوزخ ما را ببين اي آشنا
قلعه ايي ديدش بزرگ آمد پديد
درب آن محكم ز فولاد و حديد
پس گشودند درب آن بر روي او
انتظارش آتشي آيد بر او
ليك از آتش نديد در آن سرا
ميز و انواع خوراك و ميوه ها
ملتي بودند با سوز و گداز
بر نشسته دور آن ميز دراز
در نظاره، كس به خوردن او نديد
جملگي را در نگاه آن سو بديد
پرس و جو كردش ازاين مردم چرا
كس نميدارد طعام جز با نگاه
گفتنش، آري ز نعمت بيشمار
دست اين مردم نمي آيد به كار
هر كسي دستش دهان خويش را
چون بجويد مي رسد تا ريش را
چون كه كوته دست ايشان را نمود
جملگي در حسرت از خوردن نمود
در تعجب شد، دلش سوزش گرفت
از چنين درسي كه آموزش گرفت
گفت آري دوزخ اندر دوزخ است
اين چنين بدتر ز آتش دوزخ است
گر ترا دادند چيزي ناتمام
همچو شمشير آمدي اندر نيام
داري آن شمشير را، ليكن چه سود
چون غل و زنجير بر گردن نمود
گر ترا اين ناتواني از خود است
دردناك است ز زخم بي خود است
پس ملك را گفت اي يار وفا
در بهشتم آور و آنجا نما
تا ببينم حوري و جن و پري
تا ببينم سبز و زيبا هر دري
سوي جنت پس گشودند بال و پر
اندكي بگذشت و آمد در نظر
درب جنت همچنان دوزخ پديد
هيچ فرقي بين اين و آن نديد
گفت شايد اندرونش ديگر است
شايد آن افسون آدم در بر است
چون گشودند درب جنت روي او
آنچه در دوزخ بديد شد سوي او
همچنان ميزي و انواع طعام
مردمي بر دور آن و ناتوان
مردمان، اينجا ز دست كوته بدي
آن چنان كه مردم دوزخ بدي
هر كسي دستش نمي شد تا دهان
ليك خندان هر كسي خوردی ز خان
شاد و مسرور از طعام يك دگر
اين به او دادش طعام او بر دگر
گفت آري جنت از اعمال ماست
دوزخ ما ريشه اش از حال ماست
گر گرفتي دستي از آن ناتوان
ديگري هم دست تو گيرد به نان
گر بيافزايي تو نان ديگري
غرق در احسان شوي از ديگري