لاله دختری بود که در دل، شهریار را دوست میداشت اما از ابراز علاقهاش به او شرم داشت و بیم آن را داشت که شهریار پاسخ رد به او دهد؛ لاجرم حرف دلش را در کاغذی نوشت و لای کتاب او گذاشت. شهریار مدتی تهران را ترک کرده وقتی که برگشت مات و مبهوت پارچه سیاه بر در خانة لاله را دید، بسیار محزون شد و زمانی که به منزل خود برگشت نامه را لای کتابش دید و... . اندوه شدیدی وجود شهریار را فراگرفت و در سوگ لاله غزلی سرود با مطلع : بیداد رُفت لالة بر باد رفته را...
در خود گریست عشق را آرام و بیصدا
با بغضِ عشق در گلو فریاد زد تو را
دیدی غمت چه کرد با آن غنچة لطیف
تا وقت آمدن، شد او از دارِ تن رها
او در بهار عمر با مهرِ تو خو گرفت
ناچار بعد از فصل تو خشکید و شد فدا
هر صبح چشم و گوش را بر راه و در سپُرد
تا بو که بشنوَد ز تو پیغامی از صبا
شبهای بیشمار را زُل زد به آسمان
میجُست نورِ رفته را بین ستارهها
او را سحر نشد شبِ هجران و جان سپُرد
« نو کرد داغِ ماتمِ یاران رفته را »
وقتی که آمد شهریار، از او اثر نبود
تنها بیافت لای صفحهای پیغام لاله را
محمد خسروبیگی 11 آذر 1393 . دانشگاه سمنان