در این شهر مرتد
دلا همتی کن که انسان بمانم
زشک بگذرم غرق ایمان بمانم
به چشم چمنزارهای تبآلود
به دارویی از جنس باران بمانم
اگرچه محال است اما کمک کن
در این شهر مُرتد مسلمان بمانم
وبای ریا و سیاست، به جانم؛
نیفتد که عمری به شیطان بمانم
بنوشم شرابی چنان آتش آگین
که تا زندهام شعله در جان بمانم
اگر تشنگی اولین شرط عشق است
عطشناکتر از بیابان بمانم
کنم دست و پا از جنون دست و پایی
که چون شعله در خویش پیچان بمانم
به یک جلوه کوهی به هم ریخت، من نیز
ز ویرانی خویش حیران بمانم
نیاید که چون دفتر عمر خود را
بخوانم، در آخر پشیمان بمانم
سـرگـردان
در این شهر مرتد
دلا همتی کن که انسان بمانم
زشک بگذرم غرق ایمان بمانم
به چشم چمنزارهای تبآلود
به دارویی از جنس باران بمانم
اگرچه محال است اما کمک کن
در این شهر مُرتد مسلمان بمانم
وبای ریا و سیاست، به جانم؛
نیفتد که عمری به شیطان بمانم
بنوشم شرابی چنان آتش آگین
که تا زندهام شعله در جان بمانم
اگر تشنگی اولین شرط عشق است
عطشناکتر از بیابان بمانم
کنم دست و پا از جنون دست و پایی
که چون شعله در خویش پیچان بمانم
به یک جلوه کوهی به هم ریخت، من نیز
ز ویرانی خویش حیران بمانم
نیاید که چون دفتر عمر خود را
بخوانم، در آخر پشیمان بمانم