با خروشی سرد
این دلِ شبگرد
با تو می گوید
از هزاران درد
از سکوتِ کوچه های مملو از نامرد!:
...سازِ دل، خاموش
زنده و مرده همه مدهوش
روزِگارِ رنج بی پایان
خلقِ سرگردان
روزِگارِ تلخ
روزِگارانِ هراس و خون
روزِگارانی که زیر گنبدی گلگون
فاجعه ، همخانه ی ما شد!
#
بنگر این سرخورده انسان را
روحِ یزدان را،
- همچو مصلوبی -
از هراسِ کرکسان، دلخسته و زار است
سر بزیر و سرد
این زبان بسته،
چون مترسک ، اینچنین خوار است
این چه رفتار است؟،
که نه هر جنبنده را زنده،
هر تنابنده به جان، آدم توانی خواند
#
از که می پرسم
نانِ ما چون شد؟
کوچه های آشِنا چون شد؟
واژه های بی صدا چون شد؟
سهمِ دل از آهِ ما چون شد؟
گر خدا جویم، خدا چون شد؟،
کاندرین دوران
آدمی، افسانه ی ما شد!
#
سینه ها از هق هقِ خاموشِ خود ، دلتنگ
ما میانِ لحظه ها، آونگ،
می زند در جانِمان ، دل، چنگ:
روزِگارِ حیله و نیرنگ،
"روزِ بدنامی ست،
روزِگارِ ننگ!"*
روزِگارانی که غم ، پیمانه ی ما شد...
پی نوشت:
"آرشی دیگر نباید بود؟،...
- باغِ آتش را -
هیمه ای دیگر، بیفروزیم!"
*یادی از سیاوش کسرایی