سکوتی جایز است
بر سالی که گذشت
ماه را شبانه سلّاخی کرده بودند .
پرنده ی خدا کوچک بود
پرواز را جادو کرده بودند .
ماه هم
بر آه کش تمام دیدارها
با کرانه دمساز می شد .
می خواهم خودم باشم
و بر ابرها بگویم:
که تمام دلشوره ی خزان بوده ام .
می خواهم خودم باشم
و حجم تهی این باران سُست را
بر شامگاه دیدار بگریانم .
که در گلوکُش تنهایی
مردی اینگونه فریاد می آورد
آسمان را بر ضربت نور تاریک کرده اند .
دهانم را باز می نمایم
تمام دریا را می نوشم ؛
چو موجی که بر حسرت ،خطی عجیب دارد
قلم را بر این صحنه اینگونه می نگارم ؛
مرا از تمنّای پریشان شاخساران
چو برگی
به بازی گرفته اند .
شبیه عصیان
که صیقل خورده است بر خون .
شبیه ماه
که سلّاخی شده بر این شعر .
شبیه من
که بهار را چیده بر دستان ،
چون مرگ .
بر این بی برگشتی
که راه خانه را بی ردّ خون حاشا می دارد ؛
بر آغاز سپیده که از دنیا هیچ نمی داند ؛
که تنها مرگ را مه آلود
بر عذابی سخت می خنداند .
سکوتی جایز است
بر بهار چیده بر دستان مرگ .