خـــرَد از عشـــق... ، تمنـــــــا به ثریا می کرد
قطـره ای بـود خـرَد...، عشق که دریا می کرد
گـره در کارِ خــــرَد دید، اگـر عشـقِ شـــریف
او به یک گوشـه ی چشمی، گره را وا می کرد
عقـــلِ بیچـــاره ندانست ...، که ســـودی نَبـرد
آن به جنـگ آمده را...، عشــق مُـدارا می کرد!
گفتمَش: « کی برســد دوره ی پایانِ غمـم؟ »
عشقِ بیــدار دلم...، وعــده به فـردا می کرد
خدمتِ پیــرِ نظــر بودم و گفتم: « به خطاست
آنکه بر بوسه ی مهـرِ تو، چه بَد تا می کرد!!»
خنــــده ای کــرد و ... مـرا گفـت به آوازِ بلــند:
« او ندانست و خـدا بود...، که با ما می کرد »
سیب سـرخی...، به من آورد و فـرو بُرد در آب
دل به وَجد آمد و .... آن ســیب تمـــنا می کرد
آن گُهـــر مـردِ خـــرَد گفت :« دل آســوده بدار
این هوایی ست که غـم در دلِ حوا می کرد»
گفتم: ٍٍ«این جنگ و سـتم های زمانه بَرِ چیست؟»
دیدم او ســیبی و آن آب...، تماشـــــا می کرد
من همان جـا دل از آن ســیب بُريدم ... ، زیـرا
بی نیـازی به من آموخت...، چه دنیا می کرد!!
طارق...، از خویش برون گـر بشـوی منصـوری
از سـرِ دار...، سَــری گفت و دل انشـا می کرد