به چشمان تو سوگند نازنینم
کمان ابروی زیبا ؛ مه جبینم
دلم نزد تو افتاد و تو دیدی
شب و روزم به یادت این چنینم
دلم هر لحظه آید در هیاهو
به من گوید همین دل؛ آفرینم
ستاره بوده ایی در شام تارم
برایت تا ابد نقش زمینم
به سر شوق رهایی دارم از خود
رهیدن باشدش ایمن ؛ یقینم
خدا داند که از رنج جدایی
غم و غصه نشسته در کمینم
دلم در وصل تو بی تاب باشد
فراقت ؛ ناله های واپسینم
چو فرهاد و چو مجنون درس خواندم
ز عشقت شیوه ایی دارم ؛ نوینم
به دیدارت شب و روز تشنه هستم
همین است آرزوی آخرینم
دلت دریاست می دانم نگارم
چو ساحل با لب دریا قرینم
ز شوقت آن چنان سرشاد گردم
که گویم با خداوندم؛ من اینم؟
ره و رسم زمانه پر فریب است
ز نیرنگ و دغل ؛ پوچ آستینم
چنان آلوده گشتم در ره عشق
کجا گوشی دهم بر آمرینم
به من گویند حذر کن از ره عشق
که تا باشد سعادت همنشینم
به پاسخ گویمش از عشق چه دانی؟
که گویی بهر من؛ من نکته بینم
برو جانا نصیحت کم کن و گو
بخوان بر من هزاران آفرینم
نه آن کس دم زند از عشق هر جا
بُود عاشق؛ نه جانم ؛ ای نگینم
خداوندا تو آگاهی که قلبم
نگیرد مهر دیگر چون شیرینم