در پیچش صدای قدم های رفتنش
وقتی که اشک در دل چشمان من دوید
غم ریخت روی خاک زمین از سکوت من
گوئی صدای لرزش قلبم به او رسید
برگشت و حال زار مرا خود نظاره کرد
مرگ امید را به دو چشمان من که دید
چون دانه های اشک من اش قطره های شرم
صف بست دانه دانه به پیشانی اش خزید
(فقط توصیف یک حس بود، احتمالاً اشکالاتش زیاده!! خوشحال میشم نقد بفرمایید)