صبا زان طره ي مشكين خبرداري بگويا نه...!؟
گذر بر كوي دلدارم ،سفر داري بگو يا نه...!؟
دلم اشفته ي رويش
شدم مست خم مويش
مرا با خود ببَرسويش
شوم تا خاك ان كويش
اگر رفتي گَرَشْ ديدي رسان اين حال من بر او
بگو ديگر نماندست جان خبر داري بگو يا نه...!؟
صبا بر طوف دلدارم
بسوزانم پر و با لم
بگو از من تو بر يارم
که از هجر رخش نالم
به ميخانه،به ويرانه، غريبانه
بسوزم همچو پروانه خبر داري بگو يا نه...!؟
دو چشمم بررهت بستم
به اميد تو بنشستم
دهي دستي تو بر دستم
اگر در چشم تو پستم
تو كن رحمي كه حال زار و ننگينم
مرا رسواي عالم كرد خبر داري بگو يا نه
همه دارايي ام از تو
شراب ازتو ،مي ام از تو
پياله ،باده ام از تو
خم وخمخانه ام از تو
وليكن زين همه مستي چه سودم است ،غير از تو
منم مست گل رويت خبر داري بگو يا نه...!؟
گر عاشق بر رخش باشي
ويا مست ازمي اش باشي
ويا بي خود زخود باشي
همه عمرت پي اش باشي
كجا باشد كه يك دم هم وحيدا در برش باش
كه اين خواب و خيالي هست خبر داري بگو يا نه...!؟