\"نميدانی
وقتی صدايت از دلتنگی ميلرزد
چقدر رگهايم
پر از داغی درد ميشود
نميدانم ميدانی
که اين درد محبوب بي ادعا
از عمق چشمان نمناک و معصوم تو
در دل يخزده من
مأوا گرفته ؟
ولی ميدانم
که حتماً ميدانی
دلم برايت له شده است
يک دل عاشق زخمی له شده
که هنوز تير ميکشد
از تجسم حسّ عطر تو \"
باد بيرون پنجره
غوغايی براه انداخته
هوهو ... هوهو ... هوهو
عين من دل اين بيابان هم
پر از هوهوی تنهايی و عزلت است.
\" ليلا ، عزيزم
ساعت چند است ؟
و من تا کی بايد منتظر بمانم ؟
گفته بودی که سر قرار
قرار دلم را ميدهی
ميدانستم که بيقراری
قرارمان را بهم خواهد زد
بتو گفتم :
دستانت را به من بده
که ديگر بازوانم را
يارای سنگينی عاطفه نيست\"
در اين سرمای بيدريغ
هنوز شانه هايم
داغ لمس تو را دارد !
\" ليلا , عزيزم
چرا اينقدر بمن فکر ميکنی؟
چرا اينقدر دلتنگی
که آسمان را برايم تنگ کرده ای؟
چرا سر هر گذری که رد ميشوم
از پشت نگاهم ميکنی؟
چرا چشمانت پر از مهربانی و حسرت است؟
چرا وقتی برميگردم
که بسويت بدوم
جايی پنهان ميشوی؟
نميدانم ميدانی
که من هر روز سر قرار ميايم؟
نميدانم ميدانی
که کبوتر معصوم نگاهت
چگونه آسمان مه آلود چشمان مرا
بارانی کرد؟\"
دلشوره رهايم نميکند
مثل اينکه چيزی را که دستم بوده
جايی جا گذاشته ام
شايد هم اصلاً چيزی دستم نبوده
ولی خلاء چسبناک يک جای خالی
کف دستم را مرطوب کرده
و انگشتانم بلاتکليف مانده اند
\" ليلا ، عزيزم
نميدانی چقدر ميترسم
از همه ميترسم
از شب ميترسم
از مرگ ميترسم
از خودم ميترسم
از تو هم ميترسم
ميترسم که نيايی
ميترسم که دير بيايی
ميترسم که بيايی و من نباشم
ميترسم که بيايی و من . . .
مرده باشم !
ميترسم که زمين
حسّ طربناک شنيدن گامهای تو را
پيش از من لمس کند
و من از زمين بدم بيايد\"
چند روزيست هوا خيلی سرد شده
دل و اندرونم يخ کرده
\" ليلا ، عزيزم
نکند که دل قشنگت از من رنجيده
اگر نه فقط بگو تا کی منتظر بمانم؟
آخر اينجا همه چپ چپ نگاهم ميکنند
فقط چند روزيست که اينجا می ايستم
ولی نگاههايشان ديگر سنگين شده
بعضی وقتها
فکر ميکنم که ساعت هم
از انعکاس نگاه تنگ من
بر عقربه های دوّارش
و بر شيشة گرد خش خشی اش
متنفر شده \"
عجب باد غصه داری
نميدانم از بيکسی سرگردان است
يا مثل من از بيحوصلگی از همه
\" ليلا ، عزيزم
هديه ای را خواسته بودی
برايت خريده ام
ميدانم که از ديدنش چقدر ذوق ميکنی
و آن يک تشکّر ساده ات
چقدر به اندازه همة من می ارزد
راستی
آرامگاه باد کجاست
که موهايت يکدم از رقص نميمانند؟ \"
کف دستم مرطوب است . . .
شايد چيزی را . . .
\" راستی
ليلا ، عزيزم
چند روز پيش که همينجا
مثل هميشه سرقرار آمده بودم
و تو با بدقوليهای اين چند وقته ات
دوباره نيامده بودی
از دور دخترکی که چشمانش
تو را بياد من آورد
و جايی پشت دلم را لرزاند
چشم به چشم من پرسيد :
پدر ، ببخشيد ساعت چند است؟
خنده دار نيست؟
نميدانم دخترک
چرا اينقدر بمن سخت گرفت !
راستی
ليلا ، عزيزم
ساعت چند است؟
نکند دير شده؟
شايد هم من زود آمده ام !
ولی بهرحال همينجا ميمانم
تا تو بالاخره بيايی و بگويی:
ببخشيد که کمی دير شد !
ليلا ، عزيزم
ميدانم که بدقول نيستی
فقط نميدانم
چرا ميترسم
که تو مثل آن سالهای سال
دوباره نيايی
که نيايی
که نيايی . . . \"
ليلا ، عزيزم
ساعت چند است؟
ميخواهی چکار کنی؟
ميخواهی چکار کنم؟
18 / 11 / 1381
ساعت 13:30-اهواز