امشب بنوشم من شراب، آنقدر که بیهوشم کند
گیرم بغل زیبا صنم، او هــم در آغــوشم کند
از دل کشم یـک نعره ای یک نعره مستا نه ای
ساقی که با تد بیر خود یک لحظه خاموشم کند
یک دم نیاسودم دگـر مــن خارج از میخانه ای
چون آتشـی سوزم بـرون میـخانـه خاموشم کند
این بار سنگین گـناه بـر دوش مـن هست سالها
گشتم بـه ساقی آشنـا ساقط از ایـن دوشم کند
یک لحظه من غافل شدم باخویش گفتم بنده تم
بگرفت او دست مـرا تـا حلقـه در گــوشم کند
می، خورده ای گفتا به من با نفس خود دائم بجنگ
بـوی ریـا حین همچو مـن بینی که مدهوشم کند
رفتم بسوی خانقاه هـم شیخ بود هـم شا ب و شاه
هر یک بگفت این جمله را کشکو ل بر دوشم کند
میگفت مـریدی بـا مراد جانم کنم هر دم فـدات
باور ندارد گفـته ام اکـنون کفــن پـو شم کند
دیدم هزاران شخص را بـا گفته ها ئی از ریـا
گفتم که بهتر آن بـود تـا پنبه در گو شم کند
گویم سپاس بیکران بر خا لق کون و مـکان
گمنا م را هـر گز مگـو خــا لق فراموشم کند.