چه کسی می گیرد دست تنهایی بارانت را
و به شب می گوید ......... نغمه ای تازه سرای
بازکن چنگ مِه از رویه ماه
و کمندت بگشای ...... دو قدم مانده به صبح
پشت اعجاز پریدن در مرگ روی یخ بسته صبحی پیداست
خبر از شعله خاموش سحرگاهان نیست
حدس ناچیزترین چیزی که
میتوان با آن زیست
حدس دیوانه شدن با یک شعر
نو شدن در ضربان بی وقفه قانون حیات
تر شدن وقت تیمم با درد
سر سپردن به هوایی که ..... پی آوای حقیقت خلوت کرد
شب بحرانی پیکار غزل باختن است
شبی از دانش بی فلسفه "دل" ساختن است
می نویسم به تماشاگه آغاز پراز شب پره ..... خوش آمده ای
رعشه داغ به اندام شقایق هوس سرخی یک سیلی بخشید
خالی از زمزمه هندسه در گوش حیاط ..... می توان منحنی ساده گیتی به تماشا نشست
شانه در شانه پنجره ها نفس تند دوبیتی گوش داد
غنچه خواهش حاشای هرخاطره از باغچه چید
لابلای بوته رازقی جوهر زندگی و آتش دید
مشرقی بود ولی تا غروب ..... واژه شست لب آب انبار مثنوی
مشرقی ماند ولی قصه ساخت از ترکیب و درد
می توان تکیه بر هرزه گیاه باغ داد
می توان بر چمن خلقت پای نهاد
و به جایی که نمیدانی چیست پای گشود
روی سیمای تب کرده آواز حقیقت دست کشید
می شود از طپش انگشت چنار برگی چید
ناخنی بر هوس پیچک تنهایی زد
می شود به حافظه قاصدکها شک کرد
و .....
دست برداشت از این سوال های بی جواب
.
.
روی کرسی غزل پاره نشست .... دل به آواز قناری خوش کرد
می شود لذت عرفان را در مستی پنجره جست
و پایان داد به معراج صنوبر ها از بیداد
آشتی داد دست تبر را با ذهن درخت
دور باید کرد خشم را از مشق ها
سر بگیریم از نو خنده را
می شود ....
قصه خواند لبریز از عاطفه ..... مثل دیروز
کاشی فیروزه را با ثلث نوشت
قدم در خواب همسایه نهاد ..... تن عریان کابوس را جامه داد
می توان تا خود عشق دوید
با کبوتر پرید ... با باز پرید
نه ... کبوتر با کبوتر ... باز با باز ... ماند
نه در آرزوی پرواز ماند
اقتضای پر پروانه پشت پلک رنگین کمان است هنوز ... باور کن
آخرین بار که دیوانه شدم
کیمیا رنگ سترون داشت و کیمیایی شده بود
آخرین بار هوا آبی بود
بین نماز شب چاه، غمی مهتابی بود
آخرین بار زمین ساکت بود کهکشان اضطراب مرا می فهمید
.
از دروازه زمان گذر باید کرد تا مرگ را فهمید
انحنای کمر ساز را به ستون فقرات خاطره گره باید زد
.
هجرت محشر را دست کم می گیریم
جذبه توفان را قاب کنیم
موی دریا را شانه کنیم .... و به تنهایی عادت کنیم
کنج دنج شعله را سر بکشیم
وزن این قافیه را می توان باور کرد
شعر نا تمام هستی را پرپرکرد
در خاک شست؛ حماسه باران را
و به مشاعره ناب مهتاب و آب دلخوش بود
.