آهسته در گوشم صدای خنده می آمد
یک زن میان خاطراتم غلت می خورد
وقتی که با یادت فراموش از خودم بودم
رویای تو تا ناکجا باخود مرا می برد
تکرار تشویشیِ یک احساس گم در من
جا خوردنم از خنده های توامِ با درد
حس تهوع زیر رگبار پریشانی
انکار هستی در وجودم مغلطه می کرد
پر می شدم از انتشار مبهم شادی
درلابلای خاطرات تلخ و تکراری
باترس می گفتم چرا اینگونه باید بود
با خنده می گفتی بمان در هست اجباری
از نقش خوب عشق در پوشاندن دنیا
تا توطئه چینی برای خلق بازیگر
انگار باید غرق شد در جبر تفویضی
تا جوهری باشی برای چرخشی دیگر
تاریخ از پشت نگاه عشق رخ می داد
وقتی هلن پر می شد از پاریس توخالی
گویی زمان از فاجعه قدری جلوتر بود
نرمی ساعت روی ذهن سالوادور دالی
روی زمینی سرد ،تنها ،مضطرب بی حس
می ترسد از جریان خونم نبض آواره
تردید دارم،با خودم انگار در جنگم
می بینمت در آینه،ای مرد بیچاره
طرح زنی روی قلمدانم نفس میزد
لکاته ای در انتظار مرگ بوفی بود
وقتی درونم کافکا با گریه می پژمرد
دنیای من تصویری از دنیای سوفی بود
باگریه می خوابم،صدایی باز در گوشم
تقدیر من با تو شبیه رولت روسی
باید بخوابم تا ابد در حسرت خوابت
شاید ببینم گونه هایم را تو می بوسی
تیر93