برای دختر خوبم ، فاطمه رها و قدردانی از او بخاطر انسانی که با اسب ها دوست است .
این شولای زیبا پوشانده
آن کَفل های قهوه ای عضلانیِ خیس از عرق را
باز دَمِ نفس های بخار آلود
از آن سوراخ های سیاه
که باز می شود
بسته می شود
یالِ ریخته بر گردن ستبر
در سرعتِ باد
و
چشمانِ براق
با آن کَاکُلِ افشان بر پیشانی ...
سوار-
شتاب گونه این کهر را
به کدامین میدان می کشاند ...؟