عاشقی شد خانه معشوق خویش
با دلی آکنده از هجران و ریش
کوفت بر در از درون آمد ندا
کیستی در پشت در کردی صدا
گفت عاشق کین منم آرام جان
عاشق مشتاق و بی نام و نشان
گفت معشوق این نشانی پس چه بود؟
گر نداری تو نشان پس این که بود؟
چون منی باشد در آنجا پشت در
دیگرت عشقی نگردد راهبر
گر تو را عشقی کنون اندر سر است
پس منی دیگر ،نه در پشت در است
من چو معشوقم تو بر در نیستی
گر که هستی دان که عاشق نیستی
گر بُوَد معشوق ،عاشق نیست هیچ
راستین عاشق نداند کیست هیچ
چون شنید این گفته آن عاشق نشان
پس بر آن شد که دهد صدقش نشان
بار دیگر کوفت بر در دم نزد
گویی آن در خود صدا کرد ، او نزد
گفت معشوقش که دانم کیستی
لال گشتی تا که گویی نیستی
گر چه پشت در خودت کردی نهان
لیک دق الباب تو کردت عیان
تا که می خواهی بگویی نیستی
گفتنت خود گوید آندم کیستی
آگهی بر نیستی خود بودن است
قصد اثباتش سخن فرسودن است
\" من \" نباشد آگهی هم در تو نیست
چون نباشد شمس دیگر پرتو نیست
هم تکبر هم تواضع از من است
هردو می گوید درون تو من است
ورنه این خاشع که اندر توست کیست
در تواضع هم منیت مختفیست
چون رهانیدی خود از دام منت
قصد من میگردد آنگه روشنت
تا که باشد یک \"من\" اندر تو نهان
بی منی نزدت نمی گردد بیان
میل و ترس و دانشت در انجمن
جملگی گردد \"من\" و گوید سخن
هر زبانی که سخن گویی به آن
باشد از بطنش هماره \"من\" عیان
\"من\" چه باشد جز جمیع دانشت
خاطرات تلخ و آنات خوشت
تجربیات و همه دانسته هات
دیده ها ، بشنیده ها ، آموزه هات
خواستن ها ، جمله میل و ترس هات
یادگیری ها ز جمله درس هات
هرچه را که ثبت کردی پیش از این
\"من\" شده نامش .چه باشد \"من\" جز این؟
\"من\" ندارد هیچ از این دم خبر
این دم ار بگذشت ،\"من\" یابد خبر
چونکه \"من\" ثبتی بود از پیش تو
خاطرات است این \"من\"ِ بد کیش تو
\"من\" همان دانستگی های تو است
او دلیل خستگی های تو است
اینچنین می گویمت از رسم \"من\"
خصم انسان خوان تو این پیر کهن
هیچ می دانی که آغازش کجاست
از چه وقت این جان به این \"من\" مبتلاست؟
چون که زیبایی به انسان رخ نمود
برد انسان لذت از عمق وجود
میل آنگه اندر او آمد پدید
تا کند تکرار آن حال جدید
تا که لذت را از آن خود کند
بهر تکرارش هر آنچه شد ، کند
آنزمان لذت به راه خویش رفت
رفت انسان سوی پس ، او پیش رفت
چون که دل خود را به آن لذت بباخت
\"داشتن\" را در خیال خویش ساخت
داشتن تصویر لذت را کشید
بعد از آن آدم کی از لذت چشید؟
اینچنین لذت چو در تصویر شد
فکر اربابش شد و تکثیر شد
داشتن شد آنزمان بود و نبود
لذتت را داشتن اینسان ربود
داشتن ، آن که به نزدش برده ای
هیچ از ماهیتش پرسیده ای؟
داشتن تکرار نقش بودن است
تا که باشد لذتی، دایم به دست
بودن و تکرار بودن در زمان
گشته نامش \"داشتن\" در نزدمان
گر نیامیزی به لذت ، پیش را
می نماید لذت آنگه خویش را
آنزمان می گستراند خویشتن
که نباشی هیچ فکر داشتن
چونکه لذت زنده در اکنون توست
چون ندیدیش، این همه تصویر رُست
ماضی ات وانه شو حاضر در کنون
نی برای \"داشتن\" فکر فنون
لذت اندر هر زمانی جاری است
چونکه بردی لذتی ، بردار دست
هان مگویی باز می خواهم از آن
کین چنین گردد ز تو لذت نهان
چونکه لذت نیست اموال کسی
نیست ناکامی از اقبال کسی
مست باش از جملگی دلشاد شو
\"داشتن\" را واگذار ،آباد شو
جمله لذتهای عالم مال توست
خود یکی جستی که گویی مال توست؟
چون که چشمت را به یک جا دوختی
غیر آن بس دیدنی را سوختی
آن یکی را هم که با آن دلخوشی
نیست جز یادی ز ایام خوشی