مرا میشناسی؟
مرا که روزگاری بال پروازم را شکستم تا باتو بمانم...
وآرزوها و روشنی چشمانم را
به ماه بخشیدم تا وام دار شب های بی ستاره ات باشد...
من در قفس بی رحم زمانه محبوس شدم
تا تو پرواز کنی...
من گم شدم در هیاهوی زمانه
و نیست شد معصومیت کودکانه ام ...
اما حال تو رفته ای
و من در فضای بی روح و غم زده زمان شناورم...
" تو طلوع فرداهای نیامده ی منی"
اینگونه ترکم نکن...
" که رسم وفادار بودن اینگونه نیست... "
پ ن :دستانت که رهایم کرد چینی نفس هایم ترک بست...
تو که میدانستی رفتنت غرقِ مرگم میکند پس چرا؟؟؟
"ای خاطره انگیزترین واقعه ام
خوش نبض ترین صدای بی خاطره ام
یکبار دگر رجوع کن بر قلبم
پایان ده به بد رنگ ترین حادثه ام"
پ ن : رفتنت به جانم رفتن داد...
میروم تا تنها عاشق " تو "
باشم،بمانم هم مرده نفس خواهم کشید . . .
" چندی است اسیر بند این می شده ام
همچون پاییزغرق در دی شده ام
دیوار تنم ریخته وقتی او نیست
من مرده ترین زنده ی بی وی شده ام "
پ ن : پی نوشت آخرم پی نوشتِ ادامه دارِ عشقت،بی پایان تا ابد باز خواهد ماند ( )
عشق