باشد مبارک نام تو آغاز هر گفتارها
زیرا به یادت می شود فرجام هر دشوارها
اینک ز تو دم می زنم بر زخم دل مرهم زنم
دانم که درمانم نشد هرگز بدین تیمارها
از هجر تو در آتشم وصلت بپویم یا اله
گویم دریغ و الامان زنهار از این دیوارها
در سرسرای نیستی از لطف تو گشتم پدید
اندک بود گر جان دهم از حمد و شکرت بارها
چون صبح شنیدم مرغکان آوای تو سر می دهند
گفتم که آموختن بود از زاغکان و سارها
این آسمان و میغ و مه گردن به فرمانت نهند
باشند مطیع امر تو صاعقه و رگبارها
با جان بیا بر محفلش تا عشق بیفتد در دلت
تا وارهی از سلطه بیگانه و دربارها
هر آرزویی در دلت داری بگو با کردگار
چون صخره دریا می شود نسق عبور یارها
مجنون به هر چه بنگرد لیلی در آن رویت کند
خواهی که باشی عاشقش بنگر به این دلدارها
هر کس که در طبع کجش شور خداوندی نبود
مخمل اگر باشد رهش گردد چو بران خارها
یا رب بگو بر من چرا لب ها ز وصفت خسته است
عظم و جلال و قدر تو بیرون هر پندارها
مستان به خمخانه روند غافل شوند از ذکر تو
تا چاشت گاه نجوا کنند این محتسب هشیارها
گویند ز فردا آگهی حکم و قضای مردمان
نوزادی آید در جهان سرها رود بر دارها