.
.
پیر ِ پیر بود
با دلی جوانتر از خمیده های درد من
با نگاهی از گذشته های سبز خاطره
مخمل نگاه او همیشه باغ پنجره
ًٍَُِّ ٓ
جاری از لبان غنچه گونه اش
قصه های رنگ رنگ و خواندنی
قصه های عاشقانه و به یاد ماندنی
ٓ
دستهای پیر و مهربان او
قصه نوازش و ترانه بود
بهر خوابهای رنگی شبانه های من
بهترین بهانه بود
یک بهانه همیشگی و ناب
بیدهای رنگی نگاه او به گونه ام به پیچ و تاب
عاشق غرور چشمهای او همیشه من...
بال می گرفتم از همیشه ها بسوی او چو قو
سمت آسمان آبی و همیشه صاف شانه های او
سر به شانه اش چه بی بهانه سبز می شدم
باغ باغ...برگ برگ...خواب خواب...
مست قصه های ناب
مهربان و شاعرانه می سرود
پندهای خوب خوب
رفت!...بی بهانه ...بی خبر
از همیشه های بی جوانه ام
تا همیشه های بی ترانه ... تا ته سفر
یک سفر به دورهای خاطره
آخر انهمه غرور پشت پنجره...تا همیشه سایه شد...
کوچ تلخ ناگهان
گاه های تلخ را روانه کرد...
سمت خوابهای من
حرف تازه ای نمی زنم...خلاصه می شوم!
قصه گوی لحظه های ناب من
تا ابد به خوابها لباس شد...
مرگ را به خویش خواند...
فارغ ازهراس شد...
==================================================
افسوس که قصه مادربزرگ راست بود...
همیشه یکی بود...
یکی نبود...