در اين نوشته گاهي واژه ها و تركيباتي مي بينيد كه قدري نامانوس اند، آن هم به دليل همنشيني با حضرت بيدل است، هرگز شاگرد خوبي نبوده ام...
........................................
چنان بر عالم فاني زده ستم چنگ و آونگم كه گويي هم چنان اشكم كه مژگان را رها كردن نمي خواهم
و يا شايد مرا اين پير بد بنياد
گرفته ست و رها كردن نمي داند و يا شايد نمي خواهد
چه هستم من؟!
كجايم؟!
كيستم؟!
اين را نمي دانم!
همين مقدار مي دانم كه حسي گنگ و نامريي مرا در خويش پيچانده ست و مي تازد به آن سويي كه بي سويي ست...
پناهم واژه و الفاظ
صفايي نيست
سرود بي كلامي نيست
همه حرف است و الفاظ است
نمي دانم كجا شد عالم معنا؟!
نمايان كن دمي بر ما
صفا گر نيست، حسي هست
دو چشم و قطره ي اشكي و يا آهي
چه مي گويم؟! چه مي خواهم؟! چه مي جويم؟! كجاي عالم ام اينك؟!
در اين بي راهه مي لنگم
حبابم آبله ست اينك به زير پاي حيرانم
در اين حسرتگه حيرت سرشت بي سر و سامان
توهم ، درد، مي نازد
خرامد تا فراسوي عدم در ذهن بيمارم
مرا بنگر
پر از درد دلم
آشفته شد افكار عريانم...
1391/5
پ.ن.
روزش را فراموش كرده ام! روي تكه كاغذي پيدا شد! چند نوشته ي اين چنيني دارم كه تاريخ ندارند!
پ.ن.
اگر مانند من فلسفه نخوانده ايد ، "بيدل" نخوانيد!!! حساب و كتاب كنيد ، زيانش بيش از سود آن است!!!
پ.ن.
نويسنده فقط كلمات را به هم وصل كرده! چيزي از آن بيرون آورديد مرا در بي خبري رها نكنيد!