در عهد قدیم ، دختری بد خو
زیبا رخ و بودست کمانیْش دو ابرو
لیکن که چنان بد دهنی کرد به ملّت
بیزار ز دستش، همه اش مایه خفّت
مانده به سرا؛کس نشود همسر آن دخت
زیرا به عمل ؛ بختْ ز خود رُفت
هر روز ز روز دگرش بدترُ بدتر
آخر که جوانی بگزیدش به خود همسر
چون آمده بر تازه جوان و زن بدخو
هنگام زفاف و بگرفتست به دست مو
بودست یکی گربه که درحجله ی آنها
مشغول به دیدار ونشست محو تماشا
مردک که چنین دید به آن گربه بفرمود
داخل شو به مطبخ ،سپس آب بیار زود
گربه که نفهمید چه گوید همه آن مرد
پس باز به دیدار دو دلدار، نشستْ کَرد
بار دگرش گفت عزیزم! ، به پاخیز
تا من نشوم بهر تو خون ریز
بازش به نظاره بنمود روی سیه بخت
ناگه که همان مرد فرود آمده از تخت
شمشیر کشید،کرد دو شق گربه ی ساکت
لاشش همه بر جا ، تو گفتی شده ماکت
زان پس به زنش گفت بپاخیز بیاور
تو تازه سبویی، که منم بهر تو همسر
بیچاره چنین دید سرانجامِ نگون بخت
دیدش که حریف نیست به آن شوهرسرسخت
آورد سبوئی که در آن آب گوارا
تقدیم نمودش به جوانْ خوش قد و بالا
زان روزچنین شد، که گویند دَمِ حجله
کُش گربه و تا کس نکند یاد زِ دجله