چقدر راز و نیاز ، نذر و نیایش
نمودم تا بمانی تو ستایش
شب و روزم بر این منوال بگذشت
چو آهو بیقرار بودم در این دشت
به هر جا نامی از یاد تو بُردم
همیشه شاد بودم، بَد فِسُردم
فسردم چون تو رفتی نازنینم
نگفتی هیچ با من ، مه جبینم
چرا خواهی رَوی تَرکم نمایی
سرانجامم ز عشقت شد جدایی
نمی دانم چه کردم چوُن گذشتی
رمیدی تو، گمانْ آهوی دشتی
نشستم بعد تو در حسرت و درد
خداوندا چرا با من چنین کرد؟
نبودم مَر وُرا غمخوار و همدم؟
مگر نامش نبردم من دَمادَم؟
چرا گشته جدا آن یار دلدار
شده شاید دلش با دیگری یار
دلش خوش باد و تن دور از بلایا
به دور است این ز انصاف، گو خدایا
کِشَم رنج و بَرارَم حاصل دل
شود دسترنج من افتاده در گِل
که دیگر کس بچیند میوه ام را
خداوندا تو دیدی شیوه ام را؟
چرا اینگونه گشته روزگارم
تو دانی غیر تو یاری ندارم
درست است که دهاتی زاده ام من
روانه بودمی در دشت و گلشن
درست است که کمی هم ساده بودم
ولیکن در وفا آماده بودم
به تو گفتم من از روز نخست این
که پابند توام ای دخت شیرین
ولیکن او همه آنچه که گفتم
به بادم داده ، گویی پاک رُفتم
ندانستم که دنیا این چنین است
ره عشقش پُر از دام و کمین است
فتادم من به دامش آخر کار
شدم در راه عشق پابندْ گرفتار
خداوندا نیافتد کس در این ره
کمک کن تا که بشناسد ره از چَه
================
روزی که روی اسم من خط کشیدی
پایان من نبود،آغاز بی لیاقتی تو بود