كه بود؟ آن بي وفا ، آن يار ديرين
عيان شد خاطرات تلخ و شيرين
بگفت آن ماده گرگ بي وفا را
چه كردي با من_ مسكين خدارا
مرا قرباني گرگان نمودي
تو عشق و دوستي از من ربودي
بگفتا گر تو را مي خوردم آن دم
به تنهايي، بدون يار و همدم
يكي ديگر ز گرگان خورده مي شد
روانم بيش از اين آزرده مي شد
كنون آي و جدا كن جسم و جانم
كه بر روي زمين ديگر نمانم
نه ديگر طعمه اي تا سير گرديم
نه اميدي كه تا ما پير گرديم
................................
شبح در فكر راه چاره اي غرق
دو ره از فكر او بگذشت چون برق
اگر آهو به دست گرگ مي داد
تمام هستي اش مي داد بر باد
فرو مي رفت او در قعر مرداب
كه ماند تا هميشه زير گنداب
ولي راه دگر تا رستگاري
كشد اين گرگ را با زجر و خواري
................................
شبح گفتا كه آهو بچه را گير
-نگاه آهوك زد بر دلش تير-
پريد او سوي آهو بي تامل
شبح، سد كرد راهش بي تعلل
به آهو گفت بگريز و رها شو
رها از خويش و از چنگ بلا شو
................................
بگفتا گرگ با معشوقه ي خويش
چه ها كردي به اين جان و دل ريش؟!
بگفت عاشق نه اي ، اي گرگ ملعون
نمي داني كه من خوردم ز دل خون
رها گردانم ار تو، گرگ خونخوار
شوم مادام يك گرگ شبح وار
ولي ار بند از بندت گشايم
به روي خود در جنت نمايم
................................
كنون گرگ و شبح، تنهايي و برف
نگويد گرگ، هيچ از ترس خود حرف
گرفت آن دم شبح تصميم سختي
نگه در چشم يار خويش ؛ لختي
شبح گفتا كه هان! اي بي وفا يار
تو كه وا مي رهي از خشم هر بار
گر افتادي دگر باره تو در دام
به آن قلب چو سنگت كن مرا رام
تو مي داني مرا نام از چه خواني؟
بخوان از عشق، تا هستي ست، ماني...
پايان
هشتم تا سيزدهم خرداد سال هشتاد و هشت
كرمانشاه
پ.ن.
داستان من اين است... البته پاي هيچ زني در ميان نبود... اما چند روز بعد اتفاقاتي افتاد كه مرا دگرگون كرد...
آن وقت تازه فهميدم چرا اين شعر-نظم را نوشته ام...
پ.ن.
گرگ باش...
اما عاشق...
پ.ن.
شبح گرگ را در نوشته هاي بعدي من خواهيد ديد...
نقد همچنان آزاد است...