خواستم پیش تو آیم راه دیدم بسته بود
اشک من جاری بشد زیرا دلم بشکسته بود
خواستم آرم جمالت لحظه ای اندر نـظر
نرگست شهلا و ابرویت کمان پیوسته بود
خواستم بینم که آیا عیب هست درروی تو
بهچه زیبا خالقت نیکو تورا آراسته بود
خواستم زیبائیت را حک کنم برلوح دل
شعلۀ از عشق آن را هم تمامی سوخته بود
خواستم نـزدت فـرستم نـامۀ از سوز دل
پیک ما اندر قفس بود درش هم بسته بود
خواستم پیغام فرستم باصبا از عشق خود
حرکت او هم مخالف با تورا بربسته بود
خواستم یک گل به چینم از چمن بایاد تو
من ندیدم گل بهیچ او غنچۀ نو رسته بود
خواستم راز دلم گویم بـه بلبل درقفـس
دیدمش سر کرده زیر بال خیلی خسته بود
خواستم خورشیدرا گوید بتو احوال من
ناگهان دیدم که او هم درافول بنشسته بود
خواستم راز دل گمنام را گویم با سحاب
آن سحاب هم با تند باران پـیوسته بود
خواستم پیش تو آیم راه دیدم بسته بود
اشک من جاری بشد زیرا دلم بشکسته بود
خواستم آرم جمالت لحظه ای اندر نـظر
نرگست شهلا و ابرویت کمان پیوسته بود
خواستم بینم که آیا عیب هست درروی تو
بهچه زیبا خالقت نیکو تورا آراسته بود
خواستم زیبائیت را حک کنم برلوح دل
شعلۀ از عشق آن را هم تمامی سوخته بود
خواستم نـزدت فـرستم نـامۀ از سوز دل
پیک ما اندر قفس بود درش هم بسته بود
خواستم پیغام فرستم باصبا از عشق خود
حرکت او هم مخالف با تورا بربسته بود
خواستم یک گل به چینم از چمن بایاد تو
من ندیدم گل بهیچ او غنچۀ نو رسته بود
خواستم راز دلم گویم بـه بلبل درقفـس
دیدمش سر کرده زیر بال خیلی خسته بود
خواستم خورشیدرا گوید بتو احوال من
ناگهان دیدم که او هم درافول بنشسته بود
خواستم راز دل گمنام را گویم با سحاب
آن سحاب هم با تند باران پـیوسته بود
خواستم پیش تو آیم راه دیدم بسته بود
اشک من جاری بشد زیرا دلم بشکسته بود
خواستم آرم جمالت لحظه ای اندر نـظر
نرگست شهلا و ابرویت کمان پیوسته بود
خواستم بینم که آیا عیب هست درروی تو
بهچه زیبا خالقت نیکو تورا آراسته بود
خواستم زیبائیت را حک کنم برلوح دل
شعلۀ از عشق آن را هم تمامی سوخته بود
خواستم نـزدت فـرستم نـامۀ از سوز دل
پیک ما اندر قفس بود درش هم بسته بود
خواستم پیغام فرستم باصبا از عشق خود
حرکت او هم مخالف با تورا بربسته بود
خواستم یک گل به چینم از چمن بایاد تو
من ندیدم گل بهیچ او غنچۀ نو رسته بود
خواستم راز دلم گویم بـه بلبل درقفـس
دیدمش سر کرده زیر بال خیلی خسته بود
خواستم خورشیدرا گوید بتو احوال من
ناگهان دیدم که او هم درافول بنشسته بود
خواستم راز دل گمنام را گویم با سحاب
آن سحاب هم با تند باران پـیوسته بود