جمعه ۲ آذر
حاجیان مکه قبول شعری از حمید پوربهزاد
از دفتر حرف دل نوع شعر نیمائی
ارسال شده در تاریخ جمعه ۱۳ دی ۱۳۹۲ ۱۲:۰۷ شماره ثبت ۲۱۹۴۱
بازدید : ۶۱۳ | نظرات : ۱۶
|
آخرین اشعار ناب حمید پوربهزاد
|
حاجيان مکه قبول...
شهر در امن و امان
همه ي مردم شهر
با طراوت ، خوشحال
کاسبان در پي کسب روزي
کارمندان همگي خسته ز کار
همگي در پي يک لقمه ي نان
که صد البته حلال
مرد راننده به حقش قانع
همه چي خوب و روان
بچه و پير و جوان
در پي کار و تلاش
کسب تحصيل و معاش
*******
در گذرگاه گذر ميکردم
همه روز و همه شب
کودکي بنشسته به کناري با آه
کنجکاوي من و دقت من
باعث اين شده بود
که پي او باشم
وزنه اي بود براي رزقش
زن و مرد ، پير و جوان
بچه و خرد و کلان
فربه و زار و نحيف
وزن خود مي ديدند
***********
در يکي از ايام
که مرا مينگريست
گفتمش گل پسرم
همه روز است که من رهگذر اين گذرم
و تو را ميبينم که چه با جديت
مينشيني و کتابي داري
دفتري و قلمي
گفت: کار است کنار تحصيل
مرحبا بر تو پسر ، صد احسنت
پدر و مادر تو ...
گفت نگو
گفتمش پس چه شدند؟
گفت شايد روزي پدرم را ديدم
مادرم هم شايد
هر کسي کار خودش بار خودش آتيش به زندان خودش
گفتمش انبار است
گفت انبار براي پدر و مادر من نيست آقا
گفتمش جا و مکان،خورد و خوراک؟
پسرک نيم نگاهي انداخت
گفت آقا شکر گويم همه وقت
من خدايي دارم
هيچگاه گشنه نماندم بخدا
جاي گرمي دارم، ميخوابم.
*************
روزها در پي هم ميگذرند
ذهن من درگير است
يک شبي از شبها
در هتل ضيافتي بر پا بود
واي عجب سوري و ساتي برپا
جوجه و چنجه و مرغ
قيمه و ماهي و چند نوع دگر...
از دسر واي نگو...
حاجي آن مکه قبول درگاه
بچه ها بعد از شام همگي در پي بازي رفتند
من در انديشه، خدايا آيا
ريختن ، پاشيدن
رسم انساني هست؟
من به مانند همان کودک ناز
دست بردم بالا
گفتمش شکر خدايا شده ام سير حالا
اگر اين شکرگزاري شکر است
شکر آن کودک چيست؟؟؟؟
همه ي مدعوين به کناري رفتند
من پي کودک دلبند خويش
همه جا را گشتم
اثري نيست ز طفلم ربي
کوچه اي پشت هتل بود بسي سرد و خموش
سوز و سرما همه جا
کودکان در پي هم داخل آن کوچه ي سرد
رفتم و در پي طفلم بودم
داخل آن کوچه
صحنه اي را ديدم
حال من بر آشفت
پسرک آنکه هميشه بودش
بر لبش شکر خدا و در دل
صدهزاران اميد
گوشه اي خزيده زير پتويي مندرس و گرد آلود
اشک در چشمانم
به سراغش رفتم
گفتمش تو ، اينجا؟
گفت آري مسکن مهر من است
اين مقوا و پتو
خنده اي تلخ تر از گريه به لب
پسرم شام چه خوردي؟ گفتا:
جايتان خالي بود
جوجه و چنجه و مرغ
قيمه و ماهي و چند نوع دگر...
شام امشب رنگين ، بهتر از چند شب قبل
نا خود آگاه بگفتم شکرت ، اي خداي دانا
شکر گفتم اما ، دلم آرام نبود
با خود انديشيدم منکه نديدم او را
در تفکر بودم
گفت ناني که به بازوي خودم کسب نمودم آقا...
گفتمش خب ديگر؟
گفت بويي که از اين پنجره ي گرم هتل مي آمد...
من کمي گيج شدم
خوب دقت کردم
دست آن کودک ناز رو به آن دريچه ي هواکش روي زمين
نفسم بند آمد
و چه سوزي و چه سرمايي بود
آن غذايي که مرا گرمم نمود
گرمي رايحه اش با ناني
شام هر شب بود از بهر پسر
من چه سيرم و چه شاد
او چه آرام و چقدر شکر گزار
حاجي جان مکه قبول
حاجيان مکه قبول
بارالهي شکرت
پسرک گفت خدايم خوب است
با يه تير و دو نشان
گفتمش يعني چه؟
گفت هم گرم و هم سير شوم
زين هواکش که در اينجا باشد
گفتمش حق يارت
گفت ممنون آقا
وخدايم همه وقت همراهت
*******
حال گويم که خدا
خانه ي تو کجاست؟!
به گمانم خانه ي تو اينجاست
خانه ي دوست همينجاست درون دل ما
هر کجا آه و فغاني باشد
هر کجا شکر و نيازي باشد
راه را گم کردم
يا رب اي خوب ، بيا
مددي تا راه را گم نکنم
کعبه هايي که در اين شهر فراوان باشد
فرصتي تا که زيارت بکنيم
بارالهي سوگند
به خداي آن پسر
رخ به من هم بنما
تا شوم شکرگزار و خندان
تا تو رو را بشناسم مثل آن کودک شاد.
شهريورماه 1391
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.