چه کسی می داند
من همان روزنه تاریکم
غرق در شعر فروغ
جر عه ای آب روانم
شعری از سینه سهراب
که می خواند باز......
"آب را گل نکنیم
در فرو دست انگار
کفتری می خورد آب"
چه کسی می داند
من گناه غم یک خاطره ام
حسرت تلخ شب حادثه ام
شعر من آه و فغانیست که در بغض غروب
می جهد از دل یک طبع عبوس
او نشسته است سر سفره باد
و سفر میرود از خانه ما
او گذر می کند از کوچه عشق
می نشیند به دل خانه دوست
و سخن می گوید
با شب و شهر و سکوت
"زندگی خالی نیست"
تاشقایق زنده است
زندگی هم جاریست
زندگی فرصت یکدل شدن است
نه شکستن
نه بریدن
زندگی قیمت با هم شدن است
می رسد آن هنگام
بعد از آن پیچ نسیم
به دل باغچه سیب حمید
حسرت باغچه را می چیند
وبه من می گوید
"که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت"
بی درنگ و ناگاه
بغض بی وقفه به دامان نفس می بارد
چشمه ای می جوشد
باغی از خاطره ای می سازد
می چکد بر سر خاکی
که در اعماق وجود
پیکر پاک تو را می بیند
تو که در سنگ مزارت
صحبت از خاطره نیست
"در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست"
سهم تو فاصله نیست.........
پاییز نود مزار فروغ آرامگاه ظهیرالدوله تجریش
تقدیم به فروغ، سهراب و حمید مصدق
شاعران عزیز و دوست داشتنی که چه ساده و بی ریا از این منزل فانی گذشتند و این شعر تنها نقطه کوچکیست برای قدردانی ویاد آن عزیزان