پایان این دنیاست دیگر جای ماندن نیست
جای عروسک بازی و ***** و فراموشی
جای خطور فکرهایت از سر شعری
که واژه ها را سقط کرده توی بیهوشی
مردی درازیده کنار تخت وامانده
شاید زنی آغوش خود را داده به مرگش
شاید جهان آرزوها را خدا برده
شاید که تارعشق ها افتاده از چنگش
دارم دراین تنهایی و بی مهری ات شاید
با یک نگاه مانده در مرداب می میرم
از کوچ بی برگشت تو تا فصل هاى دور
با خاطرات بی رمق در خواب می میرم
تب کن براى عشق تا بهتر شوم روزی
شاید کمی تنها تر از دیروز و امروزم
شاید کمى دلتنگ،اما از صمیم قلب…
با این تب فرضى در آغوش تو مى سوزم
تا من خیال باغ را تن می کنم هرشب
تو در فضای خاطره پاییز کن در من
آغوش را از کوچه ی احساس شب رد کن
با شعرهای شمس خود تبریز کن در من
من تا بهار از شاخه برگردد تو را دیدم
در انتهای برگریزان هاى تکرارى
وقتى که فصل عاشقی گل را به دستم داد
عطر نفس هاى تو شد در شعر من جارى
دارد خدارا برتن احساس می چیند
آن بوسه ای که در کنارش نام عشقم بود
رد می شود پاییز هر روز از کنار من
آن رد پای رفته شاید گام عشقم بود
تن کن لباس بی ریای آفریدن را
گویا که این باغ از تب بی بوسه ات پژمرد
گویا که آغوش دلم حس تو را کم داشت
گویا که این پاییز و غربت باغ را آزرد
…وآخرین یادت که آغوشم به خود لرزید
…و آخرین دردی که احساسش نمی کردی
دی شد و هر شب با خودم مُردم به هر دیوار
خود را بغل کردم به یک احساس همدردى
دست خدارا برسرم بگذار ای دردم
امشب خدا از ناله هایم درد می خواند
امشب تمام سازها در سوگ احساس اند
امشب خدا هم با دلم شاید!نمی ماند
رفتن خیال تازه ی بارانی من نیست
من از هوای بی کسی ها مُرده ام هرشب
دائم کنار شعرهایت بوسه می چینم
این رد ماندن راولی گم می کنی درشب
یا پرکن از احساس قلبم را کمی آرام
یا با غرورت سایه ات را از تنم بردار
در زیر پایت بوسه هایم رفته تا پاییز
این گریه ها را از سر دل کندنم بردار
می لرزم از تنهایی تقویم رو میزی
که سالها در شنبه ی آغاز تو خوش بود
می لرزم از پایان گرفتن از ته شعری
که لحظه هایش با دم آواز تو خوش بود
می لرزم از آغوش بی انسان در این دنیا
برگشتن از تنهایی و رفتن به خاموشی
می لرزم از آوارگی های تن سردم
از یک شراب کهنه که هر شب تو می نوشی
من آخرین بیراهه در ویرایش شعرم
که آرزوی لحظه هایت را به دریا داد
در قایق احساس تو هر لحظه پارو زد
تا ساحل بارانى ام را دست رویا داد
یادم نمی آید چرا در آن جهان مُردم
انگار یادش رفته آنکه در خیالم بود
انگار من در این حوالی گم شدم هر بار
در پنجم دی ماه غمگینی که فالم بود