می تراود اشک چشمانم عمو جان
از مژه سر ریز تا پرچین دامان
می خورم شوراب اشک تشنگی را
جان زهرا مشگ را بفکن عمو جان
دست مهرت بر سرم کش تا بشوید
الامان تشنگی را سهل و آسان
منتظر ماندم بیایی مهربانم
مانده ای در دشت همچون ماه تابان
وعده آبی را که دادی کن فراموش
خیمه ها بی تو ندارد شور و سامان
چون که شب شد من دگر آبی نخواهم
جان بابا دور شو از قوم نادان
آبِ چشمِ چشمه همچون رودِ کارون
خون نشست از این مصیبت مانده حیران
عباسعلی استکی 92/8/22