چشمه ای کوچک !نه،زه آبی خـُرد
آب !نه ! از دیده گانش اشک می جوشید
خاطرات ِ دور را با آه ِ سردی بازگو میکرد
روزگاری جویباران از لبانم آب میبردند
دختران با چهر ه ی گلگون ، لباس ساده ی گلدار
کوزه ها پر آب میکردند
یادم آید گاه گاهی هم عقاب تیز پروازی لبی از آب تر میکرد
کبوتر های عاشق در کنارم شعر می خواندند
چینه دان پر آب میکردند
جوجه های منتظر را آب می بردند
ولی ناگه سترون گشت ابری که به روی کوه میبارید
و رعدی سفره ی آب مرا دزدید
چمنزار پر از گل هم به دست ناکسان خشکید
سادگی همراه دهقانان و ده کوچید
آن کوهی که پشتم بود از من روی گردانید
ومن دست از چمن شستم.
چرا؟چون:
نوشدارو باز هم در گنج کیکاووس پنهان بود
بیابان نور را بشکست
سراب ِ حیله گر جای مرا بگرفت
ودیگر تشنه ها یکدم سراغ من نمی آیند
مسا فر ها به دنبال سراب ِ بی نشان از راه میمانند
با درود فراوان حضوردوستان گرامی و عذر خواهی از غیبتم چند روزیست که ضمن در گیری با
محتسب رسانه ای در سفر نیز هستم و هرچند دل در گرو محفل شماست ذهن از آبیاری شدن
بوسیله ی سرچشمه ی زلال اندیشه های پاکتان محروم و شرمنده شما بزرگواران