پدر رفتی!
ومن در ظلمتی تنهای تنهایم...
پدر رفتی !
ندانستی؟
که تنها حامیم بودی!
...من ماندم
وبی یاور
اسیر دست مرداری,که از پندارشومی شیفته,رودر هوس پوشیدو...
شیطان شد!
ویک دنیای نامردی
شبی درکوچه های شهرعاصی
پشت من بشکست!!!
پس از یکخواب طولانی غفلت زای, آری قصه فریادی!
مرااز خنجری درپشت آگه کرد!
پدررفتی!
ندانستی؟
که تنها عشق من بودی!
ومن ماندم...
ویک فرجام سختی, مملو از زندان وآه ونفرت وزنجیر...
نه خواهر بود نی مادر
برادر لفظ توخالی است باور کن!!!
ودنیا تنٌ مرداری است در ًبرً باهزاران نفس حیوانی
به جلد آدم و حواٌ
وپیدا نیست انسانی در این پهنای بی سامان!
می دانم
ومی دانی!
که من درظلمتی تنهای تنهایم...
کنون درکنج عزلت سخت دلتنگم!
اسیرزخم درد حنجر خویشم!!!
زچنگ پیر کفتاران
هم آنانی
که مرگ آلوده, بی رحمت
خدارا سنگ می ندازند
............................
وشنیدم
وشنیدم
مردی راکه می گفت
ومن
نامدارترین شهرشما را می شناسم
واگویه رویاهایتان
مطلع سکوت راتکرار می کند
ودستهای خالی تان
جزقوت حسد
ورنج
نمی کاود...
وچشمهایتان
جز به روی پست ترین نامها
نمی غلطد...!
من
شمارا می شناسم
باتمام بره گی هایتان!!!
ای خورندگان, نوشندگان وچرندگان...
که جز اینگونه زیستن نمی شناسید
و به آن مفتخرید!!!
سینه هاتان دراستیلای رعب ووحشتی عظیم
فرو رفته است
وبا ترس هاتان خو گرفته اید
ولی من!
امروز بالهای آئین تان راشکستم
ودرحجمهای پوشالی به خاک سپردم
واینک...
درچراگاه هائی مطلق وتازه!
سرنوشت خدایان تان رانشخوار خواهید کرد...
؟؟؟