دوستان بشنوید اکنون که سخن را بکشانم به کریم خان، همان زند سرافراز، که عمرش همه صرف شد، پی خدمت به رعایا،
گویند که ایشان گذری کرد به باغی که در آن جمع شده کارگر و جمله ی بنا،که برایش بنمایند مهیا ،مکانی که بود در خورش آنجا.
چون نظر کرد و بدیدش که در آن باغ ،همه در پی خدمت به وکیلند و دل وجان بنهند در کف و آن خان چو چنین دید بگفتا که منم خادم و فرمانبر و
پیداست که یاور بُوَدَم جمله شما را.
پس مهیا بنمودند برایش که یکی تازه قلیان، چو نشستش که کشد، بر سر تخت و بدید کارگری سر به فلک دارد و چیزی به فلک گوید و مشغول شود بار دگر بر سر کارا.
خان والا چو چنین دید بگفتا که بیارند وُرا تا که همی گوید و آن مرد چرا خواند خدا را
چون بیامد ز برش گفت به آن مرد چه گفتی به فلک مرد توانا،ز چه رو خواندی خدا را؟
گفت آن کارگر پیر که ارباب،به خدا گفتم:الا قادر مطلق، تو ای ایزد دانا،تو کریم و همه ی آنچه به دنیاست برایت بُوَدُ هیچ نداری کم و کسر و همه ی آنچه که تو خواهی جمله داری ،تو ای خالق یکتا.
بعد گفتش به کریم خان تو کریم و همه ی ملک وطن از تو و هر آنچه بخواهی بُوِدِت فوری مهیا.
من کریم و ز سحر صبح دلم لَک زده است از پی قلیان و نهم بر دل ریشم چو روی خانه کِشی ،صبر کن ای مرد توانا.
پس کریم خان سخنش را چونکه بشنفت و به او داد همان تازه قلیان و بدو گفت:برای خودت و گیر ز من تحفه و شکر گو خدا را.
بعدِها تاجر و صراف خریدش و پس آورد و بدادش به همان خان دل آرا.