در روز خواجه ی عشاق شهرمان
در شهر راز
شیراز سر فراز
بیگانه اند دیوار کوچه ها
با یک تغزل از آن گنجینه ی غزل
رندان همه در گیجی سکوت
حیران هیاهوی معده اند
ساقی اگر که هست
در مَشک خالی اش
جز ناله نیست
نافه نه مُشک ناب
که آشوب «شیشه» است
دیگر نه ترک یغماگری
با خال هندویش
سمرقند می خرد
«نه دل شوریده ای ما را به بو در کار می آورد»
بیگانه است شب چراغ شهر من
با جلوه ی رخت
با «مجموعه ی مراد عشق و شباب»
در زنگ دانش و ادب
رغبت پریده است
شوری اگر که هست
رگبار واژه هاست
از گوشی موبایل
جوکواره ای جدید
از یار شوخ و شنگ
یا هست دعوتی
از لعبتی قشنگ
دیگر نه در نماز
ز ابروی یار
محراب فریاد می زند
نه بوی بهبود ز اوضاع جهان دیده می شود
تسبیح اگر که هست در دست عارفان
بگسسته رشته اش
ساقی اگر که هست با جام خام یار
بشکسته کوزه اش
هان ای حافظم
ای شاعر جهان
ای دلربای شعر
بر من بده تو باز
آن مژده های ناب:
چون مرگ روز غم
چون محو نقش جور
چون غربت ستم