همچنان در پیش است
با قدم هایی که دارد این چنین بر دوشِ خویش
پیکری را که چو لاشه ماند و عریان است...
گاه گاهی سر بجنباند کشد آهی تفت
از چه خاطر سخت دلچرکین و بس ناشاد است؟
زین سرشتِ تلخ و درد آلود و زهر آگین خویش
یا ز فردایی که چون کاهی کنون بر باد است؟
در شبِ سردِ زمستانیِ دی کان هر نفس
چنگ بر قامتِ عریانِ درختان سایدش
رهگذر در راه است...
آن بخار سرد و دود آلود کز چاکِ دهان
در هوایی سرد پی در پی برون می آید
همچو پاره ابر در آماجِ بادِ نعره زن
میشود آشفته تن ...
واندرین شب میشود رگ ها چو قندیلی سترگ
و نوایی این چنین در باد میپیچد کنون...
رهگذر رو زین نگون بنیاد دل برکن ز آن
کاین سرای عمری ما را از برِ خود رانده است
رهگذر بگذر ز این غمکده ی محنت سرای
کاندرین کویش بماندست نقش و ویرانی به جای..
رهگذر اینک نیز
هم نوا با باد میگردد و میخواندی چنین :
من ازان ویرانه ام
که شقایق را زگلشن ها و دشت
با سنان و دشنه در مسلخ برند
اهلِ آن بیغوله ی هم رنگِ با خاکِ حضیض
همه کورند و کرند...
ملجاءِ مرغِ رها
در حصارِ ققسِ تنگ و ستبر و تار است
گوهری کز رفعت و آزادگی دارد نشان
پست و ناچیز همچو تیغِ در بساطِ خار است ....
باد و برف و رهگذر ...
از کدامین جور و بیدادی کشند افغان و آه
در شبی کز سوزِ آن سر برنگردد در قفا
واندرین هنگامه یِ بوران کز طغیانِ آن
هر سرودِ خوش نفیر و ناله و فریاد است
رهگذر در راه است ....