چو جغدی زال را مانم
به راس بامِ خشت آگین
و آواز و سرودی بر لبش هر دم سراسر کین
درین وادی نه کس را هست شوقی کم بر آوازش
که کنجی در حصار و بند
دهد آن را پناهی گرم...
چو جغدی زال و دلخسته
ز سنگِ قهر مردم از فرازِ بام ها جسته..
چو آوازِ کریهَش نامبارک این چنین ناجور
ز خیل و فوجِ مرغان خوانده اندش نحس و نامیمون
گرفته بال و پر زانجا و در ویرانه ای متروک
کند تنها شبان را روز...
چو جغدی زال را مانم شکسته بال و دلمرده
رمیده گشته از هر کوی و برزن سرد و آزرده
کنامش بر درختان تکیده مَعوَج و عریان
به وقتِ موسمِ باران و اندر هجمه ی بوران
بگشته خیره در راهی کسی شاید فراز آید
و یکدم کلبه ی مهجورِ او را درب بگشاید
ولیکن گوییا تنها تگرگ و چنگِ باد و برف
به دربِ کومه ی تارش پیاپی پنجه میساید
چو جغدی راه گم کرده
که کنجِ خاطرِ تارش دگر میلی به فردا نیست
غریو و بانگ و فریادش ز زخم و سوزِ سرما نیست
چو جغدی زال را مانم که در خاموشیِ جانسوز
غریب و یکه و رنجور کند تنها شبان را روز...