خاطراتِ زخمی دلم
شروعی زیبا دارند
و پایانی ندارند
انگار تراژِدی من و تو پایانی ندارد
گاهی خاطره ها آنقدر نَفس گیرند
که دیگر نَفسی نمی ماند
گاهی وسط یک دیدار و یک نگاه
گاهی هم وسط یک حرف و صحبت
مُچ آدم را می گیرند
آنچنان که مات و مبهوت می مانی
رَگ خوابم را بلدند
این خاطره های زَخمی