چهارشنبه ۲۸ آذر
خونابه ها (بیوگرافی یک سقوط ) شعری از بنیامین پور حسن
از دفتر شعرناب نوع شعر چهار پاره
ارسال شده در تاریخ يکشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۳ ۱۰:۳۷ شماره ثبت ۱۸۳۳۲
بازدید : ۱۲۸۱ | نظرات : ۱۱۳
|
دفاتر شعر بنیامین پور حسن
آخرین اشعار ناب بنیامین پور حسن
|
دی ماه بود و من به دنیا آمدم ناچار
از مادری که شکل معصومانه ی زن بود
این خس خس پیوسته ی اسفند یعنی که
هر چه کشیدم قطعن از سیگار بهمن بود.
از کودکی این آرزویم بوده که روزی
دکتر شوم تا مغز را با دل دهم پیوند
غافل از اینکه در کریدور های زایشگاه
من را به جای کودکی شاعر عوض کردند.
پسوند نامم "شهروند دست چندم" بود
چیزی که باید باورش می کردم و اما
در کوچه های شهر دنبال خودم بودم
در آخرین بن بست ممکن می شدم پیدا.
بعضی لغات از ابتدا روی مخم بودند
گفتم که : "شین" را از میان "عشق"بردارم
عشق از من شاعر بدش می آید و من هم
باید کلاهی بر سر احساس بگذارم.
در بهترین حالت کسی درکت نخواهد کرد
وقتی که مجبوری به جای دیگری باشی
وقتی صف از آخر به اول می شود آغاز
محکوم هستی انتخاب آخری باشی.
می خواستم در جرگه ی نام آوران باشم
-افسوس دیگر این امیدی رفته بر باد است!-
گفتند باید گم کنی گور خودت را چون
اینجا چراگاه وسیع آدمیزاد است.
گاو آهنی را می کشاندم با خودم هر جا
وقتی که با آدم نماها همنشین بودم
حساسیت دارم به رنگ قرمز خودکار
این شاخ ها یعنی که گاوی خشمگین بودم.
می خواستم از شر افکارم رها گردم....
ای کاش پشت دست خود را داغ می کردم
جای تمام یاوه های وزن دار خود
بر روی کاغذ کاش استفراغ می کردم.
در کهکشان شیر تو شیری که شب زا بود
جرمی معلق در میان جرم ها بودم
تنها حیات وحش بکر بی در و پیکر...
من میزبان بی شمار از کرم ها بودم.
این کرم ها خیلی کمک کردند تا اینکه
خونابه ها سیر طبیعی را بپیمایند
در تو به توی حفره های قرمز ذهنم
طبق غریزه هفته ای یک بار می زایند.
شاید اگر تنها کمی مثل همه بودم
خونابه ها ذهن مرا قرمز نمی کردند
این واژه های وحشی طغیانگر بدمست
این قدر توی مغز من وز وز نمی کردند.
حس می کنم دارم به پایان می رسم اما
یک چیز در من دائما آغاز می گردد
باید به پایان می رسیدم پیش تر از این
اما نمی دانم کجای کار می لنگد.
من ساک خود را بسته ام , آماده ی کوچم
با آخرین شعری که جا خوش کرده در زنبیل
_آنجا دم در خوب نیست..آقا بفرما تو!
-گویا تعارف می کند آقای عزراییل-
فردا مسافر هستم و باید بخوابم زود
خوابم گرفت از بس که عمری بوده ام بیدار
قربان دستت لطف کن بیدار اگر بودی
این شعرها را ساعت نه پشت در بگذار.
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.